زندگی با یاد خدا
روزی به سنگی نگاه کردم و گفتم:«تو چه قدر سخت و سفت هستی هیچ کس سخت ها را دوست ندارد.» همانجا نشستم کودکی کنارم آمد و گفت:«شما می توانید به من کمک کنید؟» گفتم:«برو من هیچ پولی ندارم اگر هم داشتم به آدمی مثل تو نمیدادم شما لایق این هستید که گدا بمانید.» کودک به چشمانم خیره شد گفتم:«التماس نکن تو باید به همین وضع بمانی حق تو نیست که خوب زندگی کنی تو این گونه به دنیا آمدی.» کودک گفت:«من پول دارم آمده بودم از شما کمی مهربانی بخرم و به کسانی بدهم که قلبشان از سنگ است اما حالا این پول ها را به شما می دهم اگر توانستید با آنها مهربانی بخرید تا دلتان نرم شود.» کودک پولها را جلوی من گذاشت و فرار کرد به سنگ نگاه کردم غنچهای آنطرف تر در حال خشکیدن بود سنگ در خود شکافی ایجاد کرد و ناگهان خرد شد و آب به غنچه رسید تازه فهمیدم سنگ ها هم نرمند کاش که دل من هم از جنس سنگ بود. نظرات شما عزیزان: شنبه 17 خرداد 1393برچسب:, :: 13:6 :: نويسنده : مینا
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان
|
||||||||||||||||
|